خـــــــداوندا...!
در گلویــم ابـــــر کوچکی استـــ
که خیالـــ بارش ندارد...
میشود مـــرا بغـــ♥ــــل کنی...؟؟ان
آنقد فریاد هایم را "سکـــــــــــوت" کردم
ک اگر به چشمانم بنگری کرخواهی شد !!!!
این روزهــــا زیادی ساکتــــ شده ام...
حرفــــ هایم نمی دانم چــــرا به جای گلــــو ،
از چشــــم هایم بیرونــــ می آیند . . .
.بودنم را هیچکس باور نداشت
هیچکس کاری بکارم نداشت
بنویسید بعد از مرگم روی سنگ با خطوطی نرم و زیبا و
قشنگ
آنکه خوابیده است در این گور سرد بودنش را هیچکس
باور نداشت...
دیگر حتی نوشتن شعر نیز غمم را تسکین نمیدهد
میخواهم سکوت کنم ... سکوتی از جنس مرگ ....شاید مرگ سکوتم را بشکند
خدایا سکوت کردم ....ولی بدان سکوتم فریادی آتشین
است .... میخواهم غمهایم را درون دلم بریزم چون دیگر تحمل
ندارم
نمیتوانم
بعضی وقتا سکوت میکنی
چون اینقدر رنجیدی که نمیخوای حرفی بزنی…
بعضی وقتا سکوت میکنی
چون واقعا” حرفی واسه گفتن نداری…
گاه سکوت یه اعتراض …
گاهی هم انتظار…
اما بیشتر وقتا سکوت واسه اینه که
هیچ کلمه ای نمیتونه